فانوس زرد صبح
در زیر طاق مرمری آسمان شکفت
کلیل نور او چو به شاخ برهنه ریخت
مرغی که خفته بود پرید از کنار جفت
تسبیح شب که مهره ی صد ها ستاره داشت
در زیر پنجه های تر صبحدم گسست
هر مهره اش پرنده شد و بال بر کشید
دنیا پر از ترانه شد و خاموشی شکست
اما چه شد که پرتو فانوس شعر من
دیگر به طاق مرمری خاطرم نتافت ؟
اما چه شد که شاخه ی زرد خیال من
از نور ارغوانی او ، بهره ای نیافت ؟
اما چه شد که صبح برآمد ولی هنوز
بر بال مرغ من ندرخشیده نور روز ؟
فانوس زرد صبح
در زیر طاق مرمری آسمان شکفت
اما چه روی داد که فانوس شعر من
چون مرغ نیمه جان ، نفسی بر کشید و خفت